مهاجر غربت.(اجتماعی.فرهنگی.علمی
این وبلاگ سعی بر این دارد که تمامی اطلاعات اجتماعی.فرهنگی. وعلمی روز را ارائه دهد

عصبانیت

 

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشين خط می‌اندازد. مرد با عصبانيت دست كودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودک زد، بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود. در بيمارستان كودک به دليل شكستگی‌های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد. وقتی كودک پدرِ خود را ديد، با چشمانی آكنده از درد از او پرسيد: "پدر انگشتان من كی دوباره رشد می‌كنند؟" مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگويد، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين... و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگی كه كودک ايجاد كرده بود افتاد كه نوشته بود: "دوستت دارم پدر!" روز بعد مرد خودكشی كرد. عصبانيت و عشق محدوديتی ندارند. يادمان باشد چيزها برای استفاده كردن هستند و انسان‌ها برای دوست داشته شدن. مشكل دنيای امروزی اين است كه انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گيرند و اين درحالی است كه چيزها دوست داشته می‌شوند. 

 




تاریخ: سه شنبه 1 تير 1395برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

در غبارهای به جا مانده از سکوت

در خلوت یاسهای پر احساس

کنار آینه هایی از جنس باران

،هرکجا که تنهاییمی شکند

هر کجا که اولین فرشته خدارا صدا می زند

روی زمزمه های گل سرخ

مثل همیشه به دنبال تو می گردم......




تاریخ: دو شنبه 24 فروردين 1398برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری




تاریخ: یک شنبه 24 آذر 1398برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

کاش یادت نرود

روی این نقطه پر رنگ زمین

بین بی باوری آدم ها

یک نفر میخواهد

که تو خندان باشی

نکند کنج هیاهوی زمان غم بخوری؟!



تاریخ: یک شنبه 19 آبان 1398برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

این هم محبوبترین شعرم

 

تصویری از سیاهی دریا و ساحلش

آهنگ موج خسته و مردی مقابلش

مانند سرگذشت پریشان عاشقی

آرام می گذشت ، فقط غصه حاصلش

حتی هلال ماه دلش را گرفته بود

با آنکه داشت چهرهایی از ماه کاملش

خودباوری ، غرور برایش شکست و مرد

آینده نیز کهنه ترین درد و مشکلش

باور نکرد بین خودش تا رسیدنش

یک آسمان بهانه شده حد فاصلش

حتی میان آینه خود را ندیده بود

آخر چقدر خاطره ها کرده غافلش

عمرش گذشت تا به تماشای خود رسید

در حال دستکاری افکار باطلش

او ناامید خیره به دریا نشسته بود

تنها امید دست دعا سوی عاملش

آنشب کنار گریه ی امواج ها سرود

آهنگ دوست داری چشمان قاتلش

(علی رضا رحمانی)




تاریخ: چهار شنبه 26 تير 1398برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری




تاریخ: پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری




تاریخ: چهار شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

مهربان ترین خدا...

گفتم : خدای من ، دقايقی بود در زندگانيم که هوس می کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ی

ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن

لحظات شانه های تو کجا بود ؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر

 من تکيه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی . من همچون

عاشقی که به معشوق خويش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اينگونه زار بگريم ؟

گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می

کند ،اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور

باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟


گفت : بارها صدايت کردم ، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمی رسی ، تو هرگز گوش

نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيز از هر چه هست از اين راه نرو که به

ناکجاآباد هم نخواهی رسيد .

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزيت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدايم کنی ، چيزی نگفتی ،


بارها گل برايت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برايم بگويی آخر تو بنده ی من بودی


چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی .

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی ؟

گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز

 گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنيدن خدايی ديگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم

 بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم .

گفتم : مهربانترين خدا ، دوست دارمت ...

گفت : عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...




تاریخ: سه شنبه 15 اسفند 1387برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

............

 

پشت در ایستاده، صدای شر شر خون از رگ های گیج گاهش به گوش می رسد عرق از سر و رویش می بارد می لرزد نفس نفس می زند و زیر لب هر آنچه را از ذکر ها می داند زمزمه می کند گویی شهادتین را می خواند چشمان میشی و نیمه کشیده اش در زیر تکه از نور مهتاب که از پنجره ی شکسته ی اتاق به داخل زده می درخشد و بلور های اشک بر برق چشمانش می افزاید از صورت سفید و پهنش اشک و خون و عرق با هم به پایین گونه اش می لغزد فانوس کهنه و خاک گرفته اش را که در گوشه اتاق چشمک می زند و در حال خاموش شدن است فوت  می کند و کنارش می نشیند و نا امید لبخند می زند و تمام خاطرات زیبای زندگی اش  با سرعت از ذهنش عبور می کند دیوانه وار با اشک می خندد. گونه های ظریفش رنگ باخته دیگر از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسد. انگشت اشاره ی ظریفش را به داخل حلقه ی ضامن نارنک انداخت و به یاد .....

 



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1387برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

خدایا.......

خداوندا
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی زمستان
من از تنهایی و دنیای بی تو میترسم

خداوندا
من از دوستان بی مقدار، من از همراهان بی احساس
من از نارفیقی های این دنیا میترسم

خداوندا
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چو مرداب میترسم

خداوندا
من از مرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیك میترسم

خداوندا
من از خود نیز میترسم
خداوندا پناهم ده
،خدایا کمکم تا بتونم برای همیشه..




تاریخ: سه شنبه 17 بهمن 1387برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

تعطیل هست.....

 

 

می دونی ؟

 

 

یک وقتهایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی:

" تعطیل است"

و بچسبانی پشت شیشه افکارت!

باید به خودت استراحت بدهی...

دراز بکشی، دستهایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

! در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت

شیشه ذهنت صف کشیده اندآن وقت با خودت بگویی

بگذار منتظر بمانن

گاهی ما ادم ها  در زندگی چنان دچار مشکل میشم که اصلاخودمونو فراموش میکنیم و از زندگی فقط رنج میبریم خوبه که ادم گاهی اوغات با کمی به فکر، به خودش بیاد و ببینه کجاست و داره چی کار میکنه ،ببینه چه کارهایی رو باید انجام میداده و نداده ،چه چیزهایی را نگفته و باید بگه ویا خیلی چیزای دیگه.....درسته ادما ،این روزها برای خودشون کلی مشکلات دارن  و ذهن همگی با چیزهایی مشغول هست ولی باید برای زندگی بهتر به خودمان بیاییم و همگی افکارهایی که مزاحم ما هستند رو برای همیشه کنار بگذاریم ،گفتم برای همیشه ،مشکل ما ادم ها اینه که از گذشته هامون دل نمیکنیم این قدر به دیروزمان فکر میکنیم که اکنوم و فردا رو فراموش می کنیم و در سایه افکارهای بد و اتفاق های بدی که  در گذشته برایمان اتفاق افتاده زندگی می کنیم،بهتره پا فراتر از چیزی که هستیم بگذاریم و خودمونو در سایه یک زندگی خوش با افکار مناسب رها کنیم

 

به امید همین اکنون و فردایی بهتر ...

 

 




تاریخ: شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

باز باران با ترانه...

 



میخورد بر بام عشق خانه...

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟؟؟

ان روزهای زیبا که گذشت کو...

ان دل هایی که خوش بود کو..

روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران؟ گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر کجا رفت؟ خاطرات خوب و شیرین؟

در دل آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست؟

کودک خوشحال دیروز... غرق در غمهای امروز...

یاد یاران رفته از یاد... آرزوها رفته بر باد...

باز باران... باز باران... می خورد بر بام خانه...

بی ترانه... بی بهانه... شایدم... گم کرده خانه...

باز باران...

وبازم باران .......

میدانم، به امید اکنون و فردایی بهتر....

 

 




تاریخ: پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

  روزگار من اینجام ...

 


که چنین سخت به من میگیری؛

با خبرباش که پژمردن من آسان نیست

گرچه دلگیرتر از دیروزم

گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند

اما باورم بر این است:

گاه باید رویید از پس یک باران

گاه باید روییید از پس غم ها

وگاه باید ادامه داد  ادامه داد با تمام غم ها

گاه باید خندید بر غم بی پایان

زندگی من هستم برای همیشه

برای الان و به تو عشق می ورزم با تمام غم هایت

وتورا دوست دارم زندگی...

 




تاریخ: شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری


می خواهم برگردم به دوران کودکی هایم.........

 

می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ونه چیز دیگر یا کس دیگر فقط مادر و فقط مادر همین
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و تنها فکرم بازی با دوستانم بود و نه هیچی فکر دیگری وهمه این ها گذشتند و گذشتند ورفتند مثل باد ،میگن کاش زندگی دنده عقبی هم داشت

و معنای خداحافـظ،فقط تا فردا بود...!
 

 

به امید همین حالا و فردایی بهتر ....




تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

خدای من ......
خدایا.....( عکس مذهبی )

 

دوست دارم سر سنگینم را که پراز دغدغه ی دیروز است

و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم،

و آرام برایت بگویم شرح حال دلم را.

که زیر آوار گناهانم.

هنوز با تمام قدرتش نام زیبای تو را صدا می زند

خدای مهربان تو را دوست دارم و بانور عشقت غبار دل را پاک می کنم .

تو نیز در این راه یاریم کن.




تاریخ: چهار شنبه 30 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط

بیچاره عروسک.......

بیچاره عروسک ....

دلش می خواست زار زار بگرید ولی ؛

خنده را بر لبش دوخته بودند
 
عروسک ماند و بغضش ......
 




تاریخ: جمعه 15 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

دیگه دبخت شدیم...وای

 

موقع امتحاناته گفتم یه چیز ی بزارم تا با هاتون احساس همدردی کنم

این اداموس خیر ندیده هی گفت دنیا نابود میشه اخرم نابود نشد ما از دست امتحانا راحت شیم..

من نمیدونم این درس خوندن چی داره که هر وقت میرم سراغش خاطرات بچگیم با کیفیت HD میاد جلو چشم و از همه مهم تر من و دوستم تو  کتاب خونه میخابیم ای بابا کی حالا گفته اسمش نعمته....ای بابا

دقت کردین هر استادی که با لبخند میاد سر کلاس آخر ترم گریه همه رو در میاره؟!ای بابا حالا کی گفته منظورم استاد ریاضی مونه خداییش تا حالا به این موضوع توجه کردین؟

دقت کردین تو امتحانا سوالایی میدن که آدم تو عمرش ندیده و در عوض مام یه جوابایی بشون میدیم که تو عمرشون ندیدن!(این به اون در)

مراحل درس خوندن من و رفیقم ای بابا حالا کی گفته اسمش نعمته

1.      ولو شدن روی جزوه و کتاب

2.      ور رفتن با گل های قالی

3.      جمع کردن اشغاالای ریز و درشت اطرافمون

4.      تمیز کردن گوشی موبایل

5.      گرفتن چن تا عکس از خودمون از جهتای مختلف و با ژستای مختلف

6.      اس ام اس زدن به دوستا که ببینیم اونا چقد درس خوندن بعد ابراز همدردی با اونا

7.      بعد به این نتیجه میرسیم که الان تمرکز نداریم بهتره بخوابیم فردا صبح زود پاشیم و درست درس بخونیم

·         فردا صبح زود:الان خوابم میاد بهتره بخوابم قبل کلاس وقت هست اون موقع می خونم

·         قبل امتحان:وای چقد زیاده!الان دیگه نمیرسم بخونم بهتره تقلب کنم

·         5دقیقه به امتحان میریم اویزون بچه خرخونا میشیم که از امدادا غیبیشون مارو بی نصیب نزارن

·         موقع امتحان:میبینیم اونا از ما بدترن و قیافشون اینجوریه

اینجاست که میبینیم بد بخت شدیم!

 

+ خداییش شمام اینجوری درس میخونید؟

 اصلا یه سوال دیگه بعد مدرک گرفتن موندم من و ای بابا.. نعمت، بریم سر فلکه یا بنایی،خدا خودت میدونی ....




تاریخ: جمعه 15 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

گذر لحظه های غم و نیامدنی......

 

گذر لحظه ها به سرعت از کنار ادم ها می گذرد ،ادم ها با تمام خاطراتشان مانند باد ،باد،یکی ،یکی از کنار ما می گذرند و تنها سنگینی خاطره های ان ها بر ما می ماند.کاش قدر تمام کسانی رو که الان پیشمان نیست را می دانستیم .

کاش سنگینی نگاه اخرین بارکسانی رو که برای اخرین بار دیدیم می دانستیم....

کاش اخرین باری که دیدمت می دانستم اخرین بار است.....

کاش اخرین باری که مرا بوسیدی و خندیدی می دانستم اخرین بار است....

کاش تمام کسانی رو که از دست دادیم فقط و فقط برای یک لحظه می دیدم...

یادش بخیر اخرین باری که دیدمت،می خندیدی و می خندیدی،تو هم می خندیدی و می خندیدی....

کاش اخرین باری که دیدمت ازوزن سنگین نگاهت می فهمیدم که یعنی خداحافظ برای همیشه....

کاش اخرین باری که دور شدی ،از وزن سنگین قدم هایت می فهمیدم که خداحافظ برای همیشه.....

خیلی بده که گاهی اوغات ادم سنگینی غمو احساس کنه و کاری جز تحمل نتونه کنه.

و یادش بخیر برای اخرین باری که دیدمت بالای  سرت بودم ،تو هم مانند یک کودک معصوم چشم هایت را برای همیشه بسته بودی  و برای همیشه خوابیدی و رفتی..........


دوستت دارم برای دیدنت،برای همیشه،برای خاطره هایمان .خداحافظ..............................خداحافظ ع .ا




تاریخ: سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

 

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.

چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.

من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم، نه آن گونه که خدا می خواهد.

به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.

من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.

اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.

دانستم که نابودی ام حتمی است.

با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،

اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،

با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.

خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.


در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.

نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.

از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.

گفتم:

بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟

خدا گفت:

هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...

 




تاریخ: جمعه 1 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

 

مـــــعــــنـــی مــــــــادر ! ...

 

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت

“STUPID RAIN”
باران احمق

THAT’S MOM!!!
این است معنی مادر




تاریخ: جمعه 1 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

دلم چرا گفته

امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفته

با هق هق ستاره بغض هوا گرفته 

از گریه های باران فهمیده ام من امشب

از دست آدمیزاد قلب خدا گرفته

از من نپرس هرگز با این همه خوشی ها

شعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفته

ما انتهای یک درد ما انتهای دوری

از بی تفاوتی ها معنای ما گرفته  ...

هوا ابریست ... دلم گرفته ...

 

قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟

پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .

گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!

گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...

گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست

میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم

هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...

دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...

آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...

 کاش میشد بعضی چیزا رو گفت.........

 

 




تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

از طرف دوستان عزیز

 

 

نگاهم رو به سمتِ تو ؛ شبم آیینه ی ماهه
دارم نزدیکتر میشم ؛ یکم تا آسمون راهه

به دستای نیازِ من ؛ نگاهی کن ازون بالا
من این آرامشه محضو ؛ به تو مدیونم این روزا
 
تو دیدی من خطا کردم ؛ دلم گُم شد دعا کردم
کمک کن تا نفس مونده ؛ به آغوشه تو برگردم

تو حتی از خودم بهتر ؛ غریبی هامو میشناسی
نمیخوام چترِ دنیارو ؛ که تو بارونِ احساسی

خدایا دوستت دارم ؛ واسه هرچی که بخشیدی
همیشه این تو هستی که ؛ ازم حالم رو پرسیدی

بازم چشمامو می بندم ؛ که خوبی هاتو بشمارم
نمیتونم ! فقط میگم : خدایا دوستت دارم . . .




تاریخ: 18 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط

 

گاهی جریان زندگی اونقدر سخت می شه که کار از توکل کردن به خدا و کمک خواستن ازو می گذره ...

گاهی زمان ، اونقدر سخت می گذره که نه دلداری دردی رو داوا می کنه و نه صبر

گاهی اونقدر تنها می شی که حرفای دیگران برات پوچ و مبهم می شه 

گاهی فکر می کنی مخصوصا در بازی زمونه گرفتار شدی ، طوری که دیگه راه گریزی نیست 

می دونم اونقدر زندگی برات سخت می شه که تنها ، فکر نیستن آرومت می کنه فکر مردن...

ولی یه چیز خوب رو می دونم ، خداوند زمانی به فریادمون می رسه که حتی در خیالمون هم 

تصور نمی کنیم. 





تاریخ: شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

مرگ ارزو

مادر آرزو سیزده سالش بود که مادرش مرد، پدرش که از سفر برگشت او را شوهرش داد تا جای خالی مادرش را پر کند. آرزو اما،مادرش را درکنارش داشت، هرچند که پدرش سخت نا مرد ونا مهربان بود. روزی که مادرش را با تازیانه می زد، آرزو تازیانه ها را بر جانش خرید. تازیانه که ازکار افتاد،پدرش با خود گفت :" دختر فقط با تازیانه ی شوهر آدم می شود." این سخن تن خسته آرزو را لرزاند ودرد جانش را فراموشش ساخت. چهارده بهار از عمرش خزان شد. و او در چمنزار روءیاهایش مستانه رقصید. سرو دست افشاند وگیسو بر باد ...



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

غربت

غربت یعنی عزیزانی که رفته‌اند توی قاب‌های عکسِ روی میز و دیوار. یعنی خنده‌های قاب شده، چشمان آشنای خاک گرفته زیر شیشه قاب عکس. غربت یعنی حضور نداشتن در تمام عکس‌های دست جمعی ارسالی از آنور آب. یعنی تبعید. یعنی از دور نگاه کردن و دسترسی نداشتن. غربت یعنی حسرت.

غربت یعنی غرور را فراموش کردن.غربت یعنی سر به زیر بودن غربت یعنی به همه چیز بله گفتن.غربت یعنی ادمه دادن به چیزی که دوست  نداری .غربت یعنی منتظر چیزی بودن

غربت یعنی لم دادن به تکیه‌گاه نرم صندلی و ساعت‌ها فکر، ساعت‌ها آه، ساعت‌ها خیره ماندن به جایی دور حوالی افق. غربت یعنی در ماگِ خوش دست چای خوردن و شخم زدن خاطرات. آن هم نه با بیل معمولی، با بیل مکانیکی از بیخ و بن. غربت یعنی مهم شدن همه چیزهایی که روزگاری اهمیتی نداشتند. یعنی به یاد آوردن معنای وطن، خانه، تعلق. یعنی به یاد آوردن هر حرف، هر نگاه، هر مکث، هر قدم. 

غربت یعنی بزرگ شدن، پیر شدن زود رس. یعنی در آینه تارهای سفید موها را شمردن. یعنی گذر زمان به سرعت برق، به سرعت باد. یعنی تهی شدن نگاه از هر خواسته. غربت یعنی بیست سال که در بر هم زدن دو پلک گذشت.

غربت یعنی با اُهن و تُلپ و یال و کوپال آمدن و مثل روباهِ قشو کرده شدن، در یک سال یا کمتر. یعنی خوابیدن فیس و باد هر چقدر هم که زیاد بوده باشد. یعنی مسطح شدن، با خاک یکسان شدن، نابود شدن، فنا شدن.

غربت یعنی زیاد شدن نوبرانه‌ها. یعنی نوبرانه شدن نان سنگک و هر نوع نان از جایی به نام نانوایی. یعنی تنگ شدن دل برای تمام نانوا‌ها و خمیر گیرها و شاگردهای نانوایی. غربت یعنی آب دهان قورت دادن از راه دور و دم نزدن. غربت یعنی تحمل، یعنی صبوری، یعنی ایوب شدن.

غربت یعنی انتظار. انتظار برای دیدن، دیده شدن، بوسیدن، بوسیده شدن. غربت یعنی خواستن و نرسیدن و ساختن و ساختن و ساختن.

غربت یعنی فراموش کردن رویا‌ها، آرزوها. یعنی بی افسانه شدن چشم‌ها. غربت یعنی فاجعه در حد طوفان کاترینا برای رابطه‌های انسانی.

….




تاریخ: پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

،

بی آشنا بودن است ،

گنج بودن و در ویرانه ماندن است ،

وطن پرست بودن و در غربت بودن است .

عشق داشتن و زیبائی نیافتن است ،

زیبا بودن و عشق نجستن است ،

نیمه بودن است ناتمام زیستن است

بی انتظار گشتن است ،

چنگ بودن و نوازنده نداشتن است ،

نوازنده بودن و چنگ نداشتن است

متن بودن و خواننده نداشتن است

در خلا زیستن است ،

برای هیچ کس بودن است

برای زنده بودن کسی نداشتن است

بی ایمان بودن است

بی بند و بی پیوند و آواره بودن است

جهت نداشتن است

دل به هیچ پیوندی نبستن است

جان به هیچ پیمانی گرم نداشتن است .

اینها درد های وحشی بود


حتی برای خدا « طاقت فرسا » ترین دردها تنهائی است

دردهای دل های بزرگ و روح های عالی

چگونه انسان می تواند باشد و رنج نکشد ،

باشد و دردمند نباشد ؟

من به جای بی رنجی و بیدردی همیشه آرزو می کرده ام که خدا مرا به غصه ها و گرفتاری های پست

و متوسط روزمره مبتلا نکند ، بکند اما روحم ، دلم ، احساسم را در سطحی که این دست اندازهای

پست را حس کند پایین نیاورد ، چه کسانی از چاله وله های راه رنج می برند و خسته می شوند و

به ناله می آیند ؟ کسانی که می خزند بیشتر ، آنهایی که می روند کمتر ،آنها که می پرند هیچ …

___________

گفتگوهای تنهایی ص ۷۲۴




تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

 

 

 

خدایا ! به من توفیق تلاش در شكست ، صبر در نومیدی ، رفتن بی همراه ، جهاد بی سلاح ، كار

بی پاداش ، فداكاری در سكوت، دین بی دنیا ؛ مذهب بی عوام ، عظمت بی نام ، خدمت بی نان ،

ایمان بی ریا ، خوبی بی نمود ، گستاخی بی خامی ، مناعت بی غرور ، عشق بی هوس ، تنهایی

در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنكه دوست بداند روزی كن !

خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.




تاریخ: یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

 

 

من نه عاشق هستم
ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزد

من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز




ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 3 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

نامه ای به پدرم.....

لطفا این داستان غم انگیز را بخوانید ارزشش را دارد

 

سلام پدر جان !

این نامه را توسط دختر همسایه برایت می نویسم، چون سوادی ندارم که برایت خودم بنویسم. بخاطریکه مرا حتی یک روز نیز به مکتب نفرستادی. امروز آخرین روز زنده گی ام خواهد بود. می خواهم با همه این شکنجه و عذاب خداحافظی کنم. می گویند که بعد از مردن روح انسان از بدنش جدا می شود و آزادانه می پرد. بدنم که در



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !




تاریخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند

عشق بورز آری حتی به کسانی که دلت را شکستند

دعا کن برای آنها که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

از محبت و مهربانی حتی  خارها گل میشود

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق میشود

عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق میشود

نیک میبینم که نه زود است و نه دیر

مهربانی حاکم کل مناطق میشود

یادمان باشد که : حرفهای کهنه از دل کهنه بر میایند یادمان باشد که دلی نو بخریم .

یادمان باشد که :اندک است تنهای من در مقایسه به تنهای خورشید




تاریخ: چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست! انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که میخندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد . عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. ‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود. عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود. انسان چیست ؟ شنبه: به دنیا می آید.  یکشنبه: راه می رود.  دوشنبه: عاشق می شود.  سه شنبه: شکست می خورد.  چهارشنبه: ازدواج می کند.  پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.  جمعه: می میرد.  ...... 

جملاتی از دکتر حسابی




تاریخ: چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 دایره اول
نام افرادی را نوشتم که حال و هوای خوبی به من می دهند و در دایره پنجم که دورترین دایره به مرکز بود نام کسانی را که از دنیای من فاصله دارند و بیشترین کشمکش را با آنها دارم

همه ما دلمان می خواهد که احساسی خوب در مورد خودمان داشته باشیم و گاهی اوقات نداریم! گاهی حال و هوای ما در مورد خودمان بستگی به تاثیری دارد که دیگران روی ما می گذارند. آنهایی که در دایره آخر هستند و سعی می کنند که اعتماد به نفس ما را از بین ببرند

نمی توانی کسی را مجبور کنی که دوستت داشته باشد و گاهی حضور در کنار افراد نامناسب باعث می شود حتی در مقایسه با تنهایی ات، بیشتر احساس تنهایی کنی...

در چنین وضعیتی تلاش برای ایجاد تغییر و تحول ممکن است باعث شود راهت را گم کنی یا شاید باعث شود وجود خودت که تو را "تو" می کند را ازدست بدهی

گاه سالها طول می کشد تا یاد بگیری چگونه از خودت مراقبت کنی به همین دلیل بسیار مهم است که افرادی را در اطرافت داشته باشی که دوستت بدارند حتی گاهی بیشتر از آنچه که خودت می توانی خودت را دوست داشته باشی

در مواجه با افراد از خودت بپرس: این فرد چه حسی در من ایجاد می کند؟ در کنار او می توانم خودم باشم؟ با او می توانم رو راست باشم؟ می توانم به او هرچه می خواهم بگویم؟ در کنار او احساس راحتی می کنم؟ وقتی او وارد می شود چه حسی به من دست می دهد؟ و وقتی می رود چه حالی می شوم؟ وقتی با او هستم احساسات واقعی ام را پنهان می کنم یا با او روراستم؟ آیا او باعث می شود احساس حقارت کنم یا به خودم ببالم؟

فلسفه وجود این پنج دایره شناخت است، نه پیش داوری، پس با خودت روراست باش

با افرادی که در نظر تو بد خلق اند، مدارا کن، و خودت را مقید نکن که چون به صرف اینکه با کسی در سر کار و یا اوقاتی ممتد هر روز زمانی را می گذرانی باید او را در دایره اول و نزدیک به خودت جای دهی

در دایره اول افرادی را بگذار که از صمیم جان به آنها اعتماد داری حتی اگر هر روز آنها را نمی بینی ولی وجود آنها باعث حس خوب و ارزشمندی در تو می شود

از خودت بپرس، در مورد افکار و خواسته هایم به چه کسی می توانم اعتماد کنم؟ آنها همان کسانی هستند که در دایره اول جای دارند.
با این افراد و در کنار آنها، قدرتمندی و ارزشهای مشترک با آنها داری و با حضور آنها در زندگیت، دنیا را زیباتر می بینی. دوستان و همراهانی خارق العاده!

دایره دوم

جای کسانی است که به رشد معنوی تو کمک می کنند، مربیان، آموزگاران و شاید هم افرادی که تنها برای وقت گذرانی خوبند. بیرون رفتن و خندیدن. چیزی به تو اضافه نمی کنند ولی در عین حال هم باعث نمی شوند که حس بدی نسبت به خودت داشته باشی

دایره سوم

همکاران و اقوامند و شاید هم آدمهای خنثی، کسانی که نقش بسیار کوچکی در چند ساعت از زندگی تو ایفا می کنند و تاثیر آنها نیز تنها همان چند ساعتی است که با آنها هستی. هیچ زمانی در غیر از ساعت ملاقاتشان به آنها فکر نمی کنی و به راحتی می شود با فرد دیگری جایگزین شوند

افراد این دایره در محدوده کار و وظایفشان با تو هستند و لاغیر

دایره چهارم

سر آغاز عزم راسخ توست! آنها کسانی هستند که در کار تو اخلال ایجاد می کنند. افراد این دایره لزوما" با خود واقعی تو مرتبط نیستند. حتی ممکن است رییس اداره ای باشد که تنها دورادور با کار آنها در ارتباطی. افراد این دایره در زندگی اجتماعی و حرفه ات مهم هستند.

در کنار آنها نمی توانی راحت باشی و وقتی آنها را می بینی شاید حتی آشفته و پریشان شوی

دایره آخر

جای دورترین افراد است. جای آدمهایی که به تو لطمه زده اند، تحقیرت کرده اند، کسانی که همیشه به تو انرژی منفی می دهند و احساسات زجرآوری را با آنها تجربه می کنی.

اکنون که جای هر کس را تعیین کردی، اجازه نده کسانی که در دایره آخر جای دارند مستقیما" روح و روان تو را هدف قرار دهند. نگذار کسی اولویت زندگی تو باشد، وقتی تو فقط یک انتخاب در زندگی او هستی.

 

یک رابطه بهترین حالتش وقتی است که دو طرف در تعادل باشند.

شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!

وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی

وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی

وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!

وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم: برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم، یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم. انتخاب با ماست...

ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!این یکی از حقایق عجیب زندگی است و اگر این را بفهمی، هیچوقت برای تغییر دیر نیست!




تاریخ: چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

یک زلزله ی شیرین برای زندگی شما

 


این واقعیتی مهم و انکار ناپذیر است که هر کس به دنبال ایجاد تغییر در زندگی خویش است، ابتدا باید به تغییر دادن خود فکر کند.

اگر می خواهید زندگی تان تغییر کند

همیشه فکر می کردم زندگی رو باید هر جوری که هست، پذیرفت. از اینکه بتوانم تغییر در زندگی ایجاد کنم، ناامید بودم و تصور می کردم هیچ چیز در حیطه اختیار و کنترل من نیست و حوادث هر طور که بخواهند مرا به دنبال خود می کشانند. این نگاه به زندگی به طور تدریجی، بر روح و ذهن من تاثیر گذاشت و موجب شد تا در اغلب موارد در مواجه با وقایع زندگی، همچون فردی دست بسته و ناتوان، تسلیم باشم. این اتفاق خوبی نبود و وقتی به این نتیجه رسیدم موفق شدم تا به تغییر خود بیندیشم. این مهمترین اتفاق بود و مقدمه ای برای اینکه بتوانم زندگی ام را تغییر دهم.



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.

 




تاریخ: سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»

خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گوین

 



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید:

 چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.

  سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

 و این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است  ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم. خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش واقعی  خود را از دست نمی دهیم و با ارزش هستیم.

به امید فردایی بهتر....




تاریخ: سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش می شود.

کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند.




ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !

همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی “موفقیت” بشناسند.

اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها سازگار



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

 

همه چیز از خواستن شروع می شود..

خواستن، غریزی ترین واکنش بشر نسبت به نداشته هایش است همین که خیره میشوی به چیزی که تنها دلت تصاحبش را میخواهد، اینجاست که خواستن، قدرتش را به رخ می کشد …

مشکل انسان ها در خواستن ِ

 



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: